محمدهانیمحمدهانی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره
بابا مهدیبابا مهدی، تا این لحظه: 38 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره
مامان معصومهمامان معصومه، تا این لحظه: 36 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره
سالگرد عقد ماسالگرد عقد ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

محمدهانی جون

عکسهای جا مانده

4 کیک تولد بابا 93/3/14 پارمیس خانم خونه خاله محبوبه و بازی با پرنده خاله اینا بازی با عصای مادرجون مامان " سر زدن به آقاجون در مراسم اعتکاف بدون شرح ...
26 خرداد 1393

پرحرف شدی حسابی...

بهت میگیم ببعی میگه میگی بع بع گاوه میگه میگی ما ما جوجه میگه میگی جیک جیک جاروبرقی میگه میگی بووووو با صدای اذان ساکت میشی و میشینی و اذان میگی دایی هم میگی مدام با اسباب بازیهات حرف میزنی برق برق هم که میگی انگار میخوای مثل بابات مهندس برق بشی خلاصه اینطور پیش بره تا میاد یه سالت بشه کلی کلمه یاد میگیری همش هم دستاتو ول می کنی تا بایستی... یه روزم بابا ذوقتو کرد وبلندبلند خندید شما هم تو صورتش نگاه میکردی و قش قش قش میخندیدی و بابا از اون طرف عین شما و من مونده بودم بین شما که چتون شده ببخشید دیر به دیر میام آخه خیلی شیطون شدی همین الان هم نمیذاری بنویسم ...
22 خرداد 1393

کلمه های جدید 11 ماهگی

اگه ازت بپرسیم تلویزیون کو ؟یا تلفن کو؟یا قاشق کو؟یا هروسیله ای که تو کودک نخبه دیده باشی بر میگردی و نگاه می کنی وقتی بغلمی یکی میخواد بگیرتت میگم بگو نه نه نه نه....شما هم برمیگردی و میگی نه نه نه نه برقا رو خاموش و روشن می کنی و میگی برق اسم جاروبرقی رو گذاشتی بووووووووو به هرچی خطرناک میخوای دست بزنی میگی اوخخخخخخ اما آخرش میری طرفشو دست میزنی با سی دی کودک نخبه بادکنک لب پول کیف و کلمات دو یا سه حرفی یا حتی گلدان که چند حرفیه تکرار می کنی من من هم که ورد زبونته خیلی دوست دارم مامانی من ...
17 خرداد 1393

آقا بردیای کوچولو

عید گفتم رفتیم خونه دوست مامان و با آقا بردیای یک ماهه آشنا شدی ....اما چون خواب بود عکسی ازش نگرفتیم و الان مامانی چند تا عکس از مامانش گرفته واسه وبلاگت ...
9 خرداد 1393

زنگوله بازیگوشی

چند روز پیش بردمت پیش عزیزجون تا به کارام برسم.عزیزجون میگفت همش حواسم بهش بود تا اینکه یه کاری داشتم و مجبور بودم بدون هانی برم تو یه اتاق و نگاهی به هانی انداختم که مشغول بازی با قابلمه بود و خیالم راحت شد.چند دقیقه ای نگذشته بوده که عزیزجون برمیگرده چکت کنه که می بینه نیستی و خیلی می ترسه و فورا کنار پله ها میره اما باز نبودی صداتم که میکرده سروصدایی نمی اومده که یهو صدای تلق از تو حمام میاد و شما رو  وسط حمام با چشم براق حاصل از شیطنت پیدا میکنه.... این بود که مامان جون دست به کار شد و چون از این کارا تازگیا زیاد انجام میدی با زنگوله ای که تو بچگی برای دایی محمدرضادرست کرده بود برای شما هم پابند دوخت... اینم خواب بعد از...
9 خرداد 1393

امروز یه چیز جدید گفتی

دیگه الان تقریبا متوجه میشی ما چه میگیم یا چی ازت میخواهیم.مثلا اگه بگیم فلان چیز کجاست برمیگردی و بهش نگاه می کنی... یا میگیم بابامهدی کو؟به در نگاه می کنی یا تو خونه دنبالش می گردی تا پیداش کنی... همش سعی می کنی حرف بزنی و سی دی های کودک نخبه رو هم که واست میذارم احساسات خودتو با تکون دادن خودت و تکون دادن دستت بروز میدی و کلمات اونو سعی می کنی تکرار کنی...مثلا مو رو راحت گفتی اما به چنگال که میرسه یه چیز دیگه میگی اونم به زبون کودکانه... چند روز پیش هم نون میخوردی مامان جون دهانشو باز کرد و گفت منم میخوام شما هم نونو گذاشتی دهنشون و مامان جون یه تیکه از نونو خورد و شما گفتی بَه یعنی باید بگی بَه امروز بهت گوسفندتو که صدای بع بع د...
6 خرداد 1393

باغ پرندگان

مامان جون چند وقت پیش شاگردای مدرسه اش رو برده بود باغ پرندگان و دوست داشت یه روز با هم بریم که جمعه فرصت کردیم رفتیم و شما توتوها رو دیدی ...
3 خرداد 1393

مهندسی های پسرم

مامانی من دیگه از شیطونیهات نمیدونم چکار کنم!!!!! از بس کارای بامزه می کنی یادم میره بنویسمشون....مثلا یادم رفته بود بگم به عروسکت می می دادم شما اومدی و زدیش و گازش گرفتی.الان هم زیاد میونه ات با این عروسک خوب نیست.... از بس که عاشق مامانی و روش غیرت داری و میگی اون فقط مامان منه دیگه چهار دست و پا تند تند از این اتاق به اون اتاق سرک می کشی....عاشق جاروبرقی هستی اونم در حالت خاموش اما وقتی روشنش می کنیم دست و پات یخ می کنه و میای بغل من و تند تند میزنیش عشقت شده لبه جایی رو بگیری و راه بری....هر کی هم بغلت کنه دستاتو میاری جلو که یعنی دستامو بگیرین و راه ببرین...وقتی در حالت ایستاده رهات می کنیم برای حدودا 10 ثانیه ...
2 خرداد 1393